سفر فضايي پاول وينگرادف كه تا همين چند روز پيش فرماندهي ايستگاه بينالمللي فضايي را بر عهده داشت به طرزي عجيب با ايران پيوند خورده بود. غير از اقامت در ايستگاه فضايي به همراه انوشه انصاري و بازگشت به همراه او به زمين، ماجراي ديگري نيز اين فضانورد كهنهكار را به سرزمين باستاني ايران پيوند ميداد كه در ادامه ماجراي آن را از قلم سيروس برزو خواهيد خواند. . منبع : روزنامه شرق، سال سوم، شماره 752 . روز ۲۴ آوريل (۴ ارديبهشت) ناو تداركاتى پروگرس ام-۵۶- با حدود دو و نيم تن بار براى ساكنان ايستگاه فضايى بينالمللى، به فضا پرتاب شد. همراه بارهاى ارسالى مثل آب، غذا، وسايل و تجهيزات هر فضانورد بستهاى دريافت كرد كه توسط خانوادهاش براى او فرستاده شده و جنبه «شخصى» داشت. كتاب «نخستين هاى فضانوردى» و مجموعه كارتپستالهاى استاد فرشچيان هم در اين محموله (همراه با بار شخصى پاول وينوگرادوف) به فضا فرستاده شدند تا اولين اشياى ايرانى باشند كه از جو زمين خارج مىشوند. فرستادن اين محموله نتيجه علاقه شخصى و پيگيرى چند ماهه آقاى سيروس برزو بود كه در ادامه شرح آنها را از زبان خود ايشان كه اختصاصاً براى شرق ارسال كردهاند، مىخوانيد. باور كنيد كه پيدا كردن سوزن در انبار كاه سادهتر از ملاقات با يك فضانورد آن هم در آخرين روزهاى قبل از پرتاب است، اما من اين كار را كردم! ولى مقدمه انجام اين كار به چند سال قبل برمىگردد. دو سه سال قبل، شبى كه براى بدرقه يكى از دوستان به فرودگاه شرميتوا-۲ مسكو رفته بودم دقايقى بعد از خداحافظى و در حالى كه به طرف در خروجى مىرفتم چشمم به دو چهره آشنا افتاد كه هر كدام با چمدان چرخدار كوچكى در دست، چشم انتظار اعلام زمان پرواز ايستاده بودند. با دقت بيشتر آنها را نگاه كردم، نه اشتباه نمىديدم: «پاول وينوگرادوف» و «ولاديمير تيتف»، دو فضانورد باسابقه! جلو رفتم و سلام كردم. تعجب آنها از اين كه يك نفر (آن هم خارجى) آنان را شناخته بيشتر از تعجب من از ديدن آنها اين گونه غريب وار در سالن فرودگاه بود. خودم را معرفى كردم و دقايقى به گپ وگفت گذشت و بالاخره به وعده دادن وقت براى مصاحبه و ردوبدل كارت ويزيت ختم شد. با آرزوى سفر خوش با آنها دست داده و خداحافظى كردم. كارت ويزيتشان هم رفت به مجموعه ديگر كارتهايم پيوست... . ملاقات دوم به سالن مركزى مىروم و با خانم مسن و خوش برخوردى كه به اصطلاح روسها ديژورنى (مسئول) مجتمع است سلام و عليك مىكنم و احوالش را مىپرسم و در حالى كه پالتويم را به چوب لباسى آويزان مىكنم، مىگويم تا چند دقيقه ديگر با الكساندر پاولويچ ملاقات دارم. لبخند مىزند و مىگويد مىدانم، به من گفت هر موقع آمديد به او خبر بدهم. همين جا است تو اتاق بغلى. الكساندر پاولويچ الكساندروف را سالهاى سال است كه مىشناسم. از زمان پروازش با سايوز تى-۹ در ۱۳۶۲. اما او تنها از سال ۱۳۷۵ كه در مراسم بزرگداشت تولد گاگارين ملاقاتش كردم مرا مىشناسد. در اين ۱۰ سال بارها در مراسم مختلف مزاحمش شدهام و رفاقتى به هم زدهايم اما اين بار براى مصاحبه آمده بودم. از راه رسيد و چاق سلامتى گرمى كرد و نشستيم به صحبت. مصاحبه بيش از زمان تعيين شده طول كشيد اما خوشبختانه در زمان استراحت او بود و كار ديگرى نداشت. در همين جلسه قول و قرارمان را براى انجام يك كار فوقالعاده گذاشتيم: فرستادن نخستين محموله ايرانى به يك ايستگاه فضايى! سالهاى سال قبل، زمانى كه كيهان علمى تازه راه افتاده بود يكى از دوستانم به اسم آقاى دانش كه يك انتشارات داشت پيشنهاد كرد كتابى درباره تاريخ فضانوردى براى نوجوانان بنويسم. حاصل اين پيشنهاد، كتابچهاى شد با عنوان «نخستينهاى فضانوردى». سال گذشته در بين وسايلى كه از آن سالهاى دور باقى مانده بود و از ايران برايم فرستادند، دو جلد از اين كتاب هم وجود داشت. تصميم گرفتم اين كتابچه را به امضاى فضانوردان زينت ببخشم. به همين دليل در ملاقاتها آن را با خودم مىبردم. در جريان مصاحبه با الكساندروف ناگهان فكرى مثل برق از مغزم عبور كرد: اگر اين كتاب به فضا برده شود، خودش هم يك نخستين خواهد شد! به خودم نهيب زدم كه آرزوى محال نكن! اما دلم طاقت نياورد و خواستهام را مطرح و اضافه كردم مىدانم فرستادن بار به فضا هزينه دارد ولى اين آرزوى من بعد از سالها قلم زدن درباره فضانوردى است. الكساندروف دقايقى به فكر فرو رفت. بعد گفت مىدانى فرستادن هر گرم بار چقدر خرج دارد؟ تازه مسئله تنها حل مشكل مادىاش هم نيست. من بايد درباره اش فكر كنم. چند روز مسكو مىمانى؟ . بر سر دوراهى . ملاقات سوم . معجزه زبان شيرين آقاى محمد سلام . ملاقات غيرممكن
آن روز يكى از روزهاى سرد زمستانى مسكو بود. نه يك روز سرد معمولى، سرماى هوا به روايت تابلوى برقى بالاى ساختمان باشكوه متروى آكتابرسكايا، منهاى ۲۷ درجه بود. اما دستگاههاى برقى كه نمىتوانند درد حاصل از برخورد تيزى برفى كه باد تند به صورت آدم مىكوبد را هم نشان دهند. فاصله بين اين طرف تا آن طرف ميدان را با عجله طى كردم تا زودتر به ايستگاه مترو برسم. گرماى باد بخارى برقى بعد از در ورودى مترو، حالم را جا آورد اما زمانى طول كشيد تا انگشتان يخ زدهام توان آن را بيابند كه كارت مترو را از جيبم درآورم و در شكاف دستگاه قرار دهم. از آنجا تا مقصد من در آن سوى شهر يعنى متروى ودنخا، ۹ ايستگاه بود، به عبارت ديگر حدود ۲۰ دقيقه. از مترو تا مقصد نهايى يعنى مجتمع زيست فضانوردان هم حدود ۱۰ دقيقه راه بيشتر نيست، پس به موقع مىرسم... زنگ نگهبانى را مىزنم. نگهبان از پشت شيشه نگاهى به بيرون مىاندازد، بدون آن كه بپرسد كى هستم و با چه كسى كار دارم با لبخند در را باز مىكند. او و همكارانش ديگر اين مزاحم هميشگى را مىشناسند!
- سه چهار روزى هستم.
- پس فردا صبح ساعت ۱۰ به من تلفن بزن.
با هم خداحافظى مىكنيم و من با هيجان زياد از دروازه ورودى مجتمع خارج مىشوم.
شب در محل اقامتم در چمدان را باز مىكنم تا چيزى بردارم كه چشمم به پاكتى مىافتد كه بنا به سفارش من از ايران برايم فرستادهاند: كارت پستالهاى استاد محمود فرشچيان. ناگهان باز فكرى به مغزم خطور مىكند: نخستين نمايشگاه هنرى در فضا! كارت پستالها را كنار هم مىگذارم. يكى از ديگرى زيباتر است. ۱۲ كارت پستال را انتخاب مىكنم. قيچى و چسب را برمىدارم و به زودى آنها در يك رديف در كنار هم قرار مىگيرند، اما اسم و رسم ندارند. پشت كامپيوتر مىنشينم و به جست وجوى نام استاد، عكسش را پيدا مىكنم. شب است و خستهام اما نشاط رؤياى تيتر روزنامههاى ايرانى خستگىام را كم رنگ مىكند:نخستين نمايشگاه هنرى در فضا،مينياتور هاى استاد فرشچيان آسمانى شد، مينياتورهاى استاد در فضا... خيلى زود، تابلوى نمايشگاه هم در بوم جادويى فتوشاپ شكل مىگيرد. فردا صبح اولين كارم چاپ آن است و پيوست دادنش به مجموعه تابلوها. صبح روز بعد دودل مىشوم. محموله خيلى سنگين است و تو بايد يكى را انتخاب كنى: يا كتاب خودت يا كارهاى استاد. انتخاب خيلى مشكل است. اين نخستين محموله ايرانى است كه به فضا مىرود و بىشك در تاريخ خواهد ماند. چيزى زير گوشم زمزمه مى كند: آثار استاد فرشچيان بدون اين كار تو هم در تاريخ جاودانى هستند اما كتابچه تو را همين امروز هم كسى نمىشناسد. وسوسه عجيبى است...
ساعت ۶ با الكساندروف قرار دارم. هيجان زيادى به من دست داده. صبح به او زنگ زدم براى بعدازظهر قرار گذاشت و گفت خبرهاى خوبى براى من دارد. طبق معمول چست وچالاك وارد مىشود، به گرمى احوالپرسى مىكند و مىنشينيم. من دل به دريا مىزنم و قضيه كارت پستالها را مطرح مىكنم و مجموعه را به او مىدهم. آن را سبك و سنگين مىكند و مىگويد: خيلى سنگين است. مىگويم اگر قرار بر انتخاب باشد بهتر است اين مجموعه كارت ها را بفرستيد. نفس عميقى مىكشد و مىپرسد: چرا؟ مى گويم كتاب متعلق به من است اما اين مينياتورها يك يادگار ملى است. سرش را پايين مىاندازد، فكرى مىكند و بعد مىگويد: شما شرقىها خيلى عجيب هستيد. هر دو تا را برايت مىفرستم اما...
- اما چى؟
- فرستادنش با من اما تو بايد موافقت وينوگرادوف را خودت بگيرى. او اينها را بايد تحويل بگيرد. من آن را در بسته وسايل شخصى او در ناو باربرى پروگرس مىگذارم و مىفرستم. مهر زدن و امضا كردن و به نمايش گذاشتنش در ايستگاه به عهده اوست و او را بايد خودت راضى كنى.
فهميدم كه سفر پاول وينوگرادوف به عنوان فرمانده گروه بعدى سرنشينان ايستگاه فضايى بين المللى قطعى است و براى موفقيت كارم بايد با او صحبت كنم. وينوگرادوف در آن زمان در روسيه نبود و به همراه همسفرش آخرين دوره آموزشها را در مركز فضايى جانسن در آمريكا مىگذراند. با الكساندروف قرار گذاشتم كه من چند روز بعد به او تلفن بزنم تا زمان ملاقاتم با وينوگرادوف مشخص شود...
يك بار ديگر در مسكو هستم؛ مسكوى سرد و برفى. ديروز صبح خيلى زود رسيدم. گشتى در اطراف زدم و منتظر ماندم. زمان مناسب براى زنگ زدن به كسى نبود. عقربههاى ساعت را تعقيب كردم تا رسيدند به عدد ۱۲. حالا موقعش است. به الكساندروف تلفن زدم. خانم منشى از سر لطف تلفن را به اتاق ايشان وصل كرد:
- همان طور كه گفتم آن بخشى كه مربوط به من است را انجام دادم. كتابت را دادم فضانوردان امضا كردند. هم كتاب و هم كارت پستالها الان در محل قرنطينه هستند تا براى فرستادن به ايستگاه بستهبندى بشوند. اما آن قسمتى كه مربوط به پاول است بايد با خودش حرف بزنى...
- كى؟
- دقيقاً نمى توانم بگويم. اوايل مارس با من تماس بگير. براى كنفرانس مطبوعاتى قبل از پرواز به بايكونور كه حدود 15 تا 20 مارس انجام مىشود اسمت را مىگذارم در فهرست خبرنگاران. بعد از مصاحبه مطبوعاتى هم وقت ملاقات برايت مىگذارم كه با او صحبت كنى.
- زمانش براى من مناسب نيست. نزديك سال نو ماست و من بايد پيش خانواده باشم.
- راه ديگرى نيست.
- امروز يا فردا نمىشود؟
- اصلاً حرفش را هم نزن! الان سرش خيلى شلوغه. آخرين تمرين و آموزشها را مى بيند. غيرممكن است.
- به هرحال متشكرم، ببينم چه مىشود كرد.
- به اميد ديدار.
- به اميد ديدار.
با نااميدى گوشى تلفن را گذاشتم و به فكر فرو رفتم... ناگهان ملاقات چند سال قبل در فرودگاه شرميتوا يادم آمد. او به من قول مصاحبه داده بود اما نگفته بود چه زمانى! مرد است و قولش. بلافاصله تلفنش را گرفتم. منشىاش گوشى را برداشت. خودم را معرفى كردم و ماجرا را گفتم. با كمال ادب پاسخ منفى داد:
- خيلى متاسفم اما ايشان در حال حاضر ابداً وقت ملاقات ندارند. برنامه آموزش بسيار فشرده است و فرصتى براى مصاحبه نيست.
- من وقت زيادى نمىخواهم مسئلهاى است كه اهميت زيادى براى من دارد و ايشان بايد دربارهاش تصميم بگيرند.
- متاسفم در شرايط فعلى ملاقات غيرممكن است.
از او تشكر مى كنم و گوشى را نااميدانه مى گذارم. چند لحظه بعد آقاى «محمد سلام»، دوست تاجيكم كه در رايزنى فرهنگى ايران به عنوان مترجم مشغول كار است با ليوان چاى وارد مىشود. با همان چهره هميشه خندان. مىبيند پكر هستم. دليلش را مىپرسد و وقتى ماجرا را مىفهمد مى گويد اصلاً ناراحت نباش الان درستش مىكنم. شماره تلفن را مىگيرد و زنگ مىزند. مىدانم كه متخصص است در خوشگفتارى و نرم كردن همه نوع دلهاى سنگ! حاصل ۵ دقيقه شكرافشانى و شيرين زبانى او آن مىشود كه منشى وينوگرادوف با او در مركز آموزش فضانوردان تماس مىگيرد. وينوگرادوف اجازه مىدهد شماره تلفن دستىاش را به من بدهد تا تلفنى مسئله را مطرح كنم. زمان تماس را هم مشخص مىكند: ساعت ۲ بعد از ظهر روز بعد در وقت ناهار.
به او ملاقات در شرميتوا را يادآور مىشوم و قولش را به يادش مىآورم! بالاخره او موافقت مىكند ۱۵ دقيقه از وقت استراحت شبانهاش را كه به خانوادهاش اختصاص يافته به من بدهد. مرد است و قولش! قرار ملاقات را مىگذاريم.
محل ملاقاتمان يك كافىشاپ ايتاليايى در مسير حركتش به طرف خانه و زمان ۸ شب بود. شرايط: بدون دوربين و بدون ضبطصوت. ملاقات غيررسمى و كوتاه است لذا مصاحبهاى در كار نخواهد بود. سر زمان معهود در محل حاضر مى شود. با يك لباس سرهم شبيه به لباس مكانيكها البته خيلى تميز، به رنگ آبى آسمانى كه روى سينه اش علامت زرىدوزى پرواز دوخته شده. مستقيم از محل تمرين آمده است. دستش را كه براى دست دادن جلو مىآورد علامت پرواز را از زير كاپشنش مىبينم. به داخل كافىشاپ مىرويم و مىنشينيم پشت ميز. از او مىپرسم چه مىخورد. با لبخند انتخاب را به من واگذار مىكند. دو فنجان چاى مىگيرم و دو تكه شيرينى با كالرى كمتر كه هم براى من ۸۰ كيلويى مناسب است و هم براى او قبل از پرواز!
صحبت را با اين جمله آغاز مى كند:
- ببخشيد كه نمىتوانم وقت بيشترى بدهم چون برنامه خيلى فشرده است و اين وقت را هم منشىام از خانمم گرفته. در حقيقت بايد من آن را با خانوادهام بگذرانم.
بار ديگر مىبينم كه زبان شيرين آقاى سلام چقدر كارگشا است! از او و خانمش تشكر مىكنم و مىروم سر اصل مطلب. خودم را معرفى و تقاضايم را مطرح مىكنم.
- من چطور مىتوانم به شما جواب منفى بدهم. من اين كار را براى شما انجام مىدهم. بعد از اين كه محموله شما رسيد مهر مخصوص مىزنم. كارت پستالها را به ديوار نصب مىكنم. از آنها عكس و فيلم مىگيرم و برايتان مىفرستم. من قرار است با بسته شخصى خودم براى دوستان ديگرم هم هدايايى ببرم كه قبل از شما گفتهاند و متأسفانه جا براى محموله شما نخواهد بود. به همين دليل ساشا (الكساندروف) با پروگرس بسته شما را مىفرستد و من محموله شما را در بسته خودم كه قرار است با شاتل به زمين برگردد مىگذارم. شما مىتوانيد از طريق همين تلفن دستى از خانمم پيگير كار باشيد.با خنده مىگويم ممكن است آمريكايىها موافقت نكنند شما براى يك ايرانى چيزى بفرستيد.
- من آن را در بسته خودم مىگذارم و مىبندم. آنها اين بسته را همان طور به مسكو مىفرستند و به خانواده من تحويل خواهد شد.
خيالم از بابت كار بزرگى كه مىخواهم انجام دهم راحت مىشود... مىگويم اگر ممكن است درباره اين سفر هم كمى صحبت كنيد. مىخندد و مىگويد مصاحبه اصلى باشد براى ماه اكتبر كه برگشتم ولى چند كلمهاى مىگويد. بعد درباره سفرش صحبت مىكند و كارى كه پيش رو دارد. درباره وضعيت تمرين و آموزش و... زنگ تلفن صحبتهايش را قطع مىكند. نگاهى به تلفن مىاندازد و مىگويد خانمم است و با فشردن دكمه ارتباط مشغول حرف زدن مى شود: «بله وقت آقاى برزو تمام شده اما مىدانيد ايشان از كشور باستانى ايران است و به نظرم بهتر است چند دقيقه اى وقت را تمديد كنيم...» چشمكى به من مىزند و خداحافظى مىكند. بعد با خنده مىگويد: «وقت شما ۱۵ دقيقه تمديد شد!» او فرزند يك خانواده ساكن ماگادون است، نقطهاى دورافتاده در شرق دور روسيه. ۷ ساله بود كه گاگارين به فضا رفت و اين كارگرزاده سرزمين پرسرما و برف تصور هم نمىتوانست بكند كه روزى او راه گاگارين را ادامه دهد. اينك او روبه روى من نشسته و از سفرش به ايستگاه فضايى بينالمللى صحبت مىكند. سفرى كه از فروردين شروع شده و به شهريور ختم ميشود. او در اين مدت فرماندهى ايستگاه فضايى بينالمللى را برعهده خواهد داشت. دو نفر ديگر با او همكارى خواهند كرد. يكى جفرى ويليامز فضانورد آمريكايى است كه به همراه او و ماركوس پونتس در عرشه سايوز به فضا مىروند و نفر بعد توماس ريتر فضانورد آلمانى كه اگر همه چيز به خوبى پيش رود در ماه ژوييه با فضاپيماى شاتل آمريكا راهى ايستگاه فضايى مىشود. به ساعتش نگاه مىكند، دقيقههاى پايانى است. كارت ويزيت مرا مىگيرد و مىگويد اگر امكانش بود منشىاش برايم مطالبى را مىفرستد. از او تشكر مىكنم و مىگويم نيازى نيست، از طريق اينترنت در جريان قرار مىگيرم. بعد چند عكس را به او مىدهم تا امضا كند همين طور پوستر زيبايى از ايستگاه فضايى مير برفراز زمين را.
- من احتمالا ۱۵ مارس عازم بايكونور مىشوم، مىتوانى به من زنگ بزنى. در جريان سفر هم تلفن دست همسرم است مىتوانى خبر كارها را از او بگيرى.
از او تشكر مىكنم و دستش را براى خداحافظى مىفشارم.
- به اميد ديدار.
- به اميد ديدار.
نشاطى فوق العاده به من دست داده. از كارى كه دارم انجام مى دهم لذت مىبرم.